گنجور

 
کلیم

ز آشفتگی حالم ربط از سخن بریده

از هم فتاده حرفم چون نامه دریده

در وادی محبت شاید رسد بآبی

رفتست تا بچشمم خار بپا خلیده

سامان دلربائی، لطفست و مهربانی

نه چشم نیم مست و نه ابروی کشیده

سرسبز باد یارب بستان عشق، کانجا

غلطیده است بر گل، مرغ بخون طپیده

قدرت چو نیست، مردن از زندگیست خوشتر

صد بار سر بریده، بهتر ز پر بریده

هم طالع نصیحت درد دلیست ما را

در پیش هر که گفتنی نشنیده و شنیده

در چین طره او، از حال دل چه پرسی

یک سینه زخم دارد چون شانه نو رسیده

گردد ز حرف سردی پرحوصله، تنگ ظرف

آشوبد از نسیمی دریای آرمیده

شد عمرها که نگرفت یک مست جای منصور

آری کمان حلاج ماندست نا کشیده

بیدار نگردد بخت کلیم شاید

زیرا که کام دل را دائم بخواب دیده