کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۷

کمر از تار جان باید بران نازک میان

کی از هر رشته ای آن دسته گل می توان بستن

بزور رعشه شوق اضطرابی آرزو دارم

که مغزم را نباشد فرصت در استخوان بستن

بروز ار عندلیم، شام چون پروانه خاموشم

دران کو صرفه من نیست خواب پاسبان بستن

علاج اضطراب دل نمی آید ز من ورنه

بافسون می توانم لرزه آب روان بستن

همیشه پیشه من عجز و کار اوست استغنا

ز گلچین در زدن می آید و از باغبان بستن

دکان گلفروشم رونق من موسمی دارد

بخود نتوان گل داغ جنونرا در خزان بستن

جرس این ناله را از پهلوی دلبستگی دارد

نبایستی ز اول خویش را بر کاروان بستن

بنازم ترک چشمت را که ترکش بسته می خواهد

بخونریز اسیران اینچنین باید میان بستن

کلیم از یک الف زخم اینهمه بهر چه مینالی

سخن کوتاه کن تا کی ز حرفی داستان بستن