گنجور

 
کلیم

کامی ز روزگار ستمگر گرفته ایم

خود را اگر بخاک برابر گرفته ایم

گرمی ز جزوناری ما برطرف شدست

از بسکه حرف سرد بتن بر گرفته ایم

پر را بشکل خنجر صیاد دیده ایم

سر را ز شوق آن بته پر گرفته ایم

دریا بما رسیده اگر از می مراد

همچون صدف زآبله ساغر گرفته ایم

هرگز نگشته دود شکایت زما بلند

گر همچو شعله ز آتش غم در گرفته ایم

دندان که در غم تو نهادیم بر جگر

گوئی ز پنبه روزن مجمر گرفته ایم

بگذر ز کام تا بکنار تو جا کند

این بند را ز رشته گوهر گرفته ایم

تا رفته ایم در پس زانوی غم کلیم

جا در پناه سد سکندر گرفته ایم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode