گنجور

 
کلیم

کامی ز روزگار ستمگر گرفته ایم

خود را اگر بخاک برابر گرفته ایم

گرمی ز جزوناری ما برطرف شدست

از بسکه حرف سرد بتن بر گرفته ایم

پر را بشکل خنجر صیاد دیده ایم

سر را ز شوق آن بته پر گرفته ایم

دریا بما رسیده اگر از می مراد

همچون صدف زآبله ساغر گرفته ایم

هرگز نگشته دود شکایت زما بلند

گر همچو شعله ز آتش غم در گرفته ایم

دندان که در غم تو نهادیم بر جگر

گوئی ز پنبه روزن مجمر گرفته ایم

بگذر ز کام تا بکنار تو جا کند

این بند را ز رشته گوهر گرفته ایم

تا رفته ایم در پس زانوی غم کلیم

جا در پناه سد سکندر گرفته ایم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عطار

ما هر چه آن ماست ز ره بر گرفته‌ایم

با پیر خویش راه قلندر گرفته‌ایم

در راه حق چو محرم ایمان نبوده‌ایم

ایمان خود به تازگی از سر گرفته‌ایم

چون اصل کار ما همه روی و ریا نمود

[...]

خواجوی کرمانی

ما حاصل از جهان غم دلبر گرفته ایم

وز جهان بجان دوست که دل برگرفته ایم

زین در گرفته ایم بپروانه سوز عشق

چون شمع آتش دل ازین در گرفته ایم

با طلعتت زچشمه ی خور دست شسته ایم

[...]

جهان ملک خاتون

دیگر هوای عشق تو در سر گرفته‌ایم

عشق رخ چو ماه تو از سر گرفته‌ایم

بر یاد آن دو چشم و لب لعل دلکشت

از بادهٔ خیال تو ساغر گرفته‌ایم

دایم خیال قدّ چو سرو روان تو

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

ماییم کز جهان همه دل برگرفته‌ایم

جان داده‌ایم و دامن دلبر گرفته‌ایم

مست و خراب و عاشق و رندیم و باده‌نوش

آب حیات از لب ساغر گرفته‌ایم

چون مذهب قلندر رندی و عاشقی است

[...]

حسین خوارزمی

ما ای صنم هوای تو از سر گرفته‌ایم

چون شمع ز آتش دل خود درگرفته‌ایم

دل برگرفته‌ایم ز هستی خویشتن

زان پس هوای همچو تو دلبر گرفته‌ایم

بهر غذای طوطی طبع سخن گذار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه