گنجور

 
کلیم

روز و شب از بس که محو آن میان گردیده‌ام

موی می‌ترسم برآید عاقبت از دیده‌ام

صاحب آوازه در اقلیم گمنامی منم

نام خود را از زبان هیچکس نشنیده‌ام

اشک رنگین، داغ حرمان، زخم رشک مدعی

وه چه گل‌ها بهر تابوت تمنا چیده‌ام

بر تنم هر جا که اشک افتد، برآید دود از آن

از تف تب‌های هجران تاب از بس دیده‌ام

عیب‌پوشی سهل باشد، عیب نادیدن خوشست

چشم من روشن که دایم صاحب این دیده‌ام

فرصت عشرت ز کف ندهم به هرجایی که هست

گریه تا بس کرده‌ام بر بخت خود خندیده‌ام

گل به بستر تا نیفشانی نمی‌خوابی و من

شمع‌سان با شعله در یک پیرهن خوابیده‌ام

از سیه‌روزی رهایی چون بیا بد دل، که من

هر رگ او را به تار زلف او تابیده‌ام

همچو من در پیش یار بی‌وفای خود کلیم

زود نتوان خار شد، عمری وفا ورزیده‌ام