گنجور

 
کلیم

همچو عینک سر نگردد راست از پشت غمم

همچنان حرص نظربازی فزاید هر دمم

از ادای خارج هر کس خجالت می کشم

با کمال بیدماغی من وکیل عالمم

من بمردن همدم از ضعف خمار افتاده ام

باید آوردن ز جام آئینه در پیش دمم

تیره بختی بیش ازین نبود که در بزم جهان

شمعم اما خلوت وصل ترا نامحرمم

آن نمکهائیکه دیگ آرزو در کار داشت

روزگار از شوربختی می کند در مرهمم

از کریمان هیچگه روی طلب نبود مرا

گر زسنگ خاره باشد روی همچون ماتمم

خلعت آسایشی می خواستم از چرخ، گفت

از کجا آورده ام خود در لباس خاتمم

تا نفس باقیست ضبط گریه ام مقدور نیست

شیشه ام، بی اشک از دل برنمی آید دمم

از سبکروحی خود خوارم درین گلشن کلیم

همچو شبنم هر گلی بردارد از دست کمم