گنجور

 
صائب تبریزی

از روی نرم سرزنش خار می کشم

چون گل ز حسن خلق خود آزار می کشم

آزاده ام، مرا سر و برگ لباس نیست

از مغز خود گرانی دستار می کشم

هر چند شمع راهروانم چو آفتاب

از احتیاط دست به دیوار می کشم

آیینه پاک کرده ام از زنگ قیل و قال

از طوطیان گرانی زنگار می کشم

جان می رسد به لب من شیرین کلام را

تا حرف تلخی از دهن یار می کشم

نازی که داشتم به پدر چون عزیز مصر

در غربت این زمان ز خریدار می کشم

مژگان صفت به دیده خود جای می دهم

از پای هر که در ره او خار می کشم

از بس به احتیاط قدم می نهم به خاک

دست نوازشی به سر خار می کشم

بی پرده تر چو بوی گل از برگ می شود

هر چند پرده بر رخ اسرار می کشم

صائب به هیچ دل نبود دیدنم گران

بار کسی نمی شوم و بار می کشم