گنجور

 
اسیر شهرستانی

شرم رخت به دیده نقاب سمن گرفت

شوق لبت ز غنچه گلاب سخن گرفت

بر ناتوانیم نگر و حال دل مپرس

بیچاره چون فتاد ز پا دست من گرفت

یاد تو شمع بزم تماشاییان مباد

آهم ره خیال به صد انجمن گرفت

بی او رواج تنگدلی اینقدر بس است

اشکم فضای خنده گل از چمن گرفت

خواب عدم خیال و فریب اجل محال

نتوان به حیله نقد وفا را ز من گرفت

در جوش آب و آتش عشق است هر چه هست

از قطره می توان سبق سوختن گرفت

مستی که کرد صید تذرو خیال او

اندیشه را به سیر گل و یاسمن گرفت

آوارگی است منزل آسودگی اسیر

غربت کشید هر که سراغ وطن گرفت

 
 
 
کلیم

از پیچ و تاب فکر تنم صد شکن گرفت

آسان نمی توان سر زلف سخن گرفت

بر تشنگان عقیق لبت را حلال کرد

خطت که آمد و سر چاه ذقن گرفت

بر عارض تو چهره شدن حد شمع نیست

[...]

صائب تبریزی

چون گوشه کلاه به پروانه نشکنم؟

داغ از میان سوختگان دست من گرفت

از چاک پیرهن چه قدر وا شود دلش؟

دستی که فال عیش ز چاک کفن گرفت

در نار باغ سینه حلاوت نمانده است

[...]

طبیب اصفهانی

هر دم بگوشه ای ز خیالت وطن گرفت

عشق تو اختیار دل از دست من گرفت

گفتم ز سیر باغ گشاید مگر دلم

گل بی تو خوش نبود دلم در چمن گرفت

در بزم روزگار بسان سبوی می

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه