از پیچ و تاب فکر تنم صد شکن گرفت
آسان نمیتوان سر زلف سخن گرفت
بر تشنگان عقیق لبت را حلال کرد
خطت که آمد و سر چاه ذقن گرفت
بر عارض تو چهره شدن حد شمع نیست
گریان ز بزم رفت و سر خویشتن گرفت
بر روی آب رخصت سجاده گستری
اول نداشت موج، ز مژگان من گرفت
معشوق خردسال بود سازگارتر
سروی که قد کشیده دلش از چمن گرفت
دارم تبی چنانکه سرانگشت را طبیب
برداشت تا ز دست من اندر دهن گرفت
بر حرف من کلیم نگفتی گرفت نیست
این چیست کآتش از نفست در سخن گرفت