گنجور

 
صائب تبریزی

چون گوشه کلاه به پروانه نشکنم؟

داغ از میان سوختگان دست من گرفت

از چاک پیرهن چه قدر وا شود دلش؟

دستی که فال عیش ز چاک کفن گرفت

در نار باغ سینه حلاوت نمانده است

امروز دست ازوست که سیب ذقن گرفت

در سنگلاخ دهر چه پاسخت کرده ای؟

آیینه روشنی ز جلای وطن گرفت

صائب همین بس است که در سلک شاعران

طالب نمی کند به سخن های من گرفت

کلکم به یک صریر سواد سخن گرفت

بلبل به زور ناله سراسر چمن گرفت

 
 
 
کلیم

از پیچ و تاب فکر تنم صد شکن گرفت

آسان نمی توان سر زلف سخن گرفت

بر تشنگان عقیق لبت را حلال کرد

خطت که آمد و سر چاه ذقن گرفت

بر عارض تو چهره شدن حد شمع نیست

[...]

اسیر شهرستانی

شرم رخت به دیده نقاب سمن گرفت

شوق لبت ز غنچه گلاب سخن گرفت

بر ناتوانیم نگر و حال دل مپرس

بیچاره چون فتاد ز پا دست من گرفت

یاد تو شمع بزم تماشاییان مباد

[...]

طبیب اصفهانی

هر دم بگوشه ای ز خیالت وطن گرفت

عشق تو اختیار دل از دست من گرفت

گفتم ز سیر باغ گشاید مگر دلم

گل بی تو خوش نبود دلم در چمن گرفت

در بزم روزگار بسان سبوی می

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه