گنجور

 
طبیب اصفهانی

هر دم بگوشه ای ز خیالت وطن گرفت

عشق تو اختیار دل از دست من گرفت

گفتم ز سیر باغ گشاید مگر دلم

گل بی تو خوش نبود دلم در چمن گرفت

در بزم روزگار بسان سبوی می

باید بهر دو دست سر خویشتن گرفت

دوری زمردمان نه همین شرط عزلتست

باید ز خود کناره درین انجمن گرفت

از سوز عشق نیست مرا شکوه ای طبیب

دل همچو شمع، کام خود، از سوختن گرفت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کلیم

از پیچ و تاب فکر تنم صد شکن گرفت

آسان نمی توان سر زلف سخن گرفت

بر تشنگان عقیق لبت را حلال کرد

خطت که آمد و سر چاه ذقن گرفت

بر عارض تو چهره شدن حد شمع نیست

[...]

صائب تبریزی

چون گوشه کلاه به پروانه نشکنم؟

داغ از میان سوختگان دست من گرفت

از چاک پیرهن چه قدر وا شود دلش؟

دستی که فال عیش ز چاک کفن گرفت

در نار باغ سینه حلاوت نمانده است

[...]

اسیر شهرستانی

شرم رخت به دیده نقاب سمن گرفت

شوق لبت ز غنچه گلاب سخن گرفت

بر ناتوانیم نگر و حال دل مپرس

بیچاره چون فتاد ز پا دست من گرفت

یاد تو شمع بزم تماشاییان مباد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه