گنجور

 
کلیم

بسکه از بار غم دهر گرانبار شدم

همه رو سجده کنان تا در خمار شدم

شیشه پیچ دل از مستی من خود نشکست

من باین دل شکنان از چه گرفتار شدم

خرم از ابر بهاری نشدم طالع بین

که درین باغ چو خار سر دیوار شدم

خواهم آئینه دگر روی بمن ننماند

بسکه از زشتی خود بر دل خود تار شدم

تا کی ایدل زغم تنگدهانان زاری

من بتنگ آمدم از وضع تو بیزار شدم

بعد عمریکه بخواب من بیدل آمد

گریه آبی برخم ریخت که بیدار شدم

رفتم از هوش مکن مستم ازین بیش کلیم

چشم بردار از آن چشم که از کار شدم