گنجور

 
کلیم

اگرچه از مژه روبم غبار رهگذرش

بچشم من نرسد توتیای خاک درش

گذشت از آن بر رو زلف تا خطش سر زد

کنون نهاده ز هر حلقه چشم بر کمرش

همیشه بیهده گوئی بود بهر محفل

که شمع مالد صندل بسر ز درد سرش

شکسته بالم و صیاد هم پرم بسته

شکسته بسته من خوش نموده در نظرش

گمان مبر که شود گریه آب آتش عشق

گواه سوزش شمعست و اشک بی اثرش

هنر نهفته نمی ماند، از صدف پیداست

که قعر بحر نگردیده پرده گهرش

نشان دردطلب بس همینکه می گیرم

ز سایه خود در راه جستجو خبرش

جدل بکس نکنم زانکه غیر زانو نیست

قرینه ای که توانم نهاد سربسرش

کسیکه کشته آنچشم سرمه سا باشد

زلب بلند نگردد فغان نوحه گرش

جواب نامه کلیم از ستمگری خواهد

که مرغ نامه بر اوست تیر چار پرش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode