گنجور

 
حسین خوارزمی

ای سوخته ز آتش عشقت جگر مرا

وی برده درد عشق تو از خود بدر مرا

عشق تو چون قضای ازل خواهدم بکشت

معلوم شد ز عالم غیب این قدر مرا

عمرم گذشت و از تو خبر هم نیافتم

یا آنکه نیست در طلب از خود خبر مرا

لب خشگم از هوای تو ای جان و دیده تر

خود نیست در جهان بجز از خشک و تر مرا

روزیکه لشگر غم تو دل بتاختن

نبود بغیر عشق پناه دگر مرا

گر صد هزار ناوک محنت ز دست دوست

غیر از دل شکسته نباشد سپر مرا

دیوانه ام مرا ز نصیحت چه فایده

ناصح مده ز بهر خدا دردسر مرا

شیرینی و حلاوت شعرم غریب نیست

کز شکر لعل تست دهن پر شکر مرا

آه حسین در دلت ای جان اثر نکرد

با آنکه سوخت آتش آه سحر مرا