گنجور

 
کلیم

کی تغافل می تواند عاشق بیتاب کرد

چون توان با تشنگی قطع نظر از آب کرد

مو بمو قربان آن ابرو شدم اما هنوز

طاعتی مقبول نتوانم در آن محراب کرد

حیف از اشکم که چون ریگ روان بیحاصلست

شمع از یکقطره نخل شعله را سیراب کرد

با همه دریا کشی مستی نمی دانم که چیست

گریه از بس بیتو آبم در شراب ناب کرد

از پی بیداری شبهای وصل آمد بکار

شرمسار از یاری بختم که چندین خواب کرد

کلبه ویران من خواهد بآبادی رسید

کز پی تعمیر او سیلاب گل در آب کرد

حسن چون دل را برد از ما چه می آید کلیم

بر سر ویرانه نتوان جنگ با سیلاب کرد