گنجور

 
کلیم

خستگان را ناوکش آرام جانی می‌شود

سینه را پیکان او راز نهانی می‌شود

بس که از سوز درون نم در نهاد من نماند

در گلو هر قطره اشکم استخوانی می‌شود

شمع گر هم‌قامتت شد، کو میان لاغرش

جلوه‌اش کی آفت هوش جهانی می‌شود

بس که دارم در نظر روز و شب آن چشم سیاه

دیده‌ام آخر که چشم سرمه‌دانی می‌شود

پیک اشکم گر رود زین سان پیاپی سوی دوست

در سر کویش ز قاصد کاروانی می‌شود

چند بینی روی ما بر خاک عجز و بگذری

از رهش بردار فرش آستانی می‌شود

در خس و خار وجودم آتش هجران مزن

کز برای مرغ، تیرت آشیانی می‌شود

آرزوی زخم تیرت بس که با خود برده‌ام

بی‌سبب چون موج بر خاکم نشانی می‌شود

نه همین از چرخ می‌آید ستم بر من کلیم

بر سرم هر ذره خاک آشیانی می‌شود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
بابافغانی

دم به دم در عاشقی دل را زیانی می‌شود

هر زمان از عمر من آخر زمانی می‌شود

دل اسیر خردسالی گشت و این چرخ کهن

پیر می‌سازد مرا تا او جوانی می‌شود

روز اول چون نهاد انگشت بر لوح و قلم

[...]

عرفی

هر زمان در فتنه خوش نامهربانی می‌شود

این همه غوغا برای نیم‌جانی می‌شود

عشق باغ دل‌نشین دارد، که مرغ دل در او

گر نشیند بر گیاهی ، آشیانی می‌شود

هرکه بنشیند به طرف خوان گردش‌های دهر

[...]

صائب تبریزی

یک دل روشن نگهبان جهانی می‌شود

عصمت یوسف حصار کاروانی می‌شود

قطره تا دارد نظر بر خویش گرداب فناست

از خودی چون رست بحر بیکرانی می‌شود

نفس ظالم می‌شود مظلوم در پیرانه‌سر

[...]

بیدل دهلوی

بیخودی امشب پر و بال فغانی می‌شود

گر ندارد مدعا باری بیانی می‌شود

هیچ وضعی درطریق جستجوبیکارنیست

پای خواب‌آلود هم سنگ نشانی می‌شود

نشئهٔ تسلیم حاصل‌کن‌که مشتی خاک را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه