گنجور

 
کلیم

خستگان را ناوکش آرام جانی می‌شود

سینه را پیکان او راز نهانی می‌شود

بس که از سوز درون نم در نهاد من نماند

در گلو هر قطره اشکم استخوانی می‌شود

شمع گر هم‌قامتت شد، کو میان لاغرش

جلوه‌اش کی آفت هوش جهانی می‌شود

بس که دارم در نظر روز و شب آن چشم سیاه

دیده‌ام آخر که چشم سرمه‌دانی می‌شود

پیک اشکم گر رود زین سان پیاپی سوی دوست

در سر کویش ز قاصد کاروانی می‌شود

چند بینی روی ما بر خاک عجز و بگذری

از رهش بردار فرش آستانی می‌شود

در خس و خار وجودم آتش هجران مزن

کز برای مرغ، تیرت آشیانی می‌شود

آرزوی زخم تیرت بس که با خود برده‌ام

بی‌سبب چون موج بر خاکم نشانی می‌شود

نه همین از چرخ می‌آید ستم بر من کلیم

بر سرم هر ذره خاک آشیانی می‌شود