گنجور

 
کلیم

لبم ز بستگی دل اگر چه وا نشود

چو لاله خون جگر خوردنم قضا نشود

بیک لباس مقید مشو که ساختگیست

اگر گهی به تنت پیرهن قبا نشود

دل ضعیف چنان جذبه قوی دارد

که تیر هیچ بلائی ازو خطا نشود

کلید چاره و تدبیر تا نگردد گم

دری که بسته بروی امید وا نشود

گرفته دامن غم می کشم بخانه دل

که جز بمهمان آرایش سرا نشود

حدیث عشق تو با هیچکس نمی گویم

شرر ز آتش سودای ما جدا نشود

کمند طره او بار یک جهان دل را

نمی تواند برداشت تا دو تا نشود

سعادت ازلی را بکسب نتوان یافت

که زاغ از خورش استخوان هما نشود

چنان مکن که کلیم از در تو پا بکشد

شکسته دل شده باری شکسته پا نشود

 
 
 
فصیحی هروی

به باده صوفی ما صاف از ریا نشود

که تار سبحه به مضراب خوش نوا نشود

به گل نگویم اما شهید نام گلم

که از فسون نیاز بهار وا نشود

ترا چه جرم که حکم غرور حسن اینست

[...]

بیدل دهلوی

بر آستان تو تا جبهه نقش پا نشود

حق نیاز به این سجده‌ها ادا نشود

ز تیر‌ه بختی خود میل در نظر دارد

به خاک پای تو هر دیده‌ای که وانشود

چه ممکن است که در بوتهٔ گداز وفا

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از بیدل دهلوی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه