گنجور

 
کلیم

کجاست بخت که تنگش کسی ببر گیرد

نگین لعل لبش نقش بوسه بر گیرد

چنین که صحبت من با زمانه در نگرفت

عجب که بر سر خاکم چراغ در گیرد

بغیر اشک کسی حال دل نمی داند

همیشه طفل ز دیوانگان خبر گیرد

همای تربیت عشق جانور کندش

اگرچه بیضه فولاد زیر پر گیرد

نه آن دهان بشکایت گشاده زخم ستم

که سعی بخیه لبش را بیکدگر گیرد

من آن نیم که کند یار اجتناب از من

همیشه صحبت آتش بشمع در گیرد

بنای خانه آسودگی کلیم نهاد

کزین خرابه همین خشت زیر سر گیرد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ظهیر فاریابی

سر اکابر آفاق شمس دولت و دین

تویی که قدرت تو کوه را کمر گیرد

سپاه حادثه را خوف تو به زخم سنان

چو بخت دشمنت از خواب بی خبر گیرد

فلک بسان همایی ست پرگشاده مقیم

[...]

سعدی

کدام چاره سگالم که با تو درگیرد

کجا روم که دل من دل از تو برگیرد

ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست

که چشم شوخ من از عاشقی حذر گیرد

دل ضعیف مرا نیست زور بازوی آن

[...]

حکیم نزاری

زمانه عهد و وفا عاقبت ز سر گیرد

مفارقت ز میان من و تو برگیرد

مرا تو جان و جهانی و خاک بر سر دل

اگر به جای تو هرگز کسی دگر گیرد

چو دل هر آینه در کار دوست خواهد شد

[...]

ابن یمین

صبا ز برگ گلش چون کلاله بر گیرد

دلم چو سنبلش آشفتگی ز سر گیرد

چو یوسف است بخوبی ولی سلیمان وار

هزار کشور جانرا بیک نظر گیرد

دمید سبزه تر بر کنار سرخ گلش

[...]

سیف فرغانی

بدل چه پند دهم تا دل از تو برگیرد

بجان چه چاره کنم تا رهی دگر گیرد

کسی که دل ز تو برگیرد اندر آن عجبم

که بر کجا نهد آن دل که از تو برگیرد

بیک نظر بگرفتی و مر او نیست شگفت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه