گنجور

 
کلیم

کجاست بخت که تنگش کسی ببر گیرد

نگین لعل لبش نقش بوسه بر گیرد

چنین که صحبت من با زمانه در نگرفت

عجب که بر سر خاکم چراغ در گیرد

بغیر اشک کسی حال دل نمی داند

همیشه طفل ز دیوانگان خبر گیرد

همای تربیت عشق جانور کندش

اگرچه بیضه فولاد زیر پر گیرد

نه آن دهان بشکایت گشاده زخم ستم

که سعی بخیه لبش را بیکدگر گیرد

من آن نیم که کند یار اجتناب از من

همیشه صحبت آتش بشمع در گیرد

بنای خانه آسودگی کلیم نهاد

کزین خرابه همین خشت زیر سر گیرد