گنجور

 
اوحدی

دیگی که پار پختم چون ناتمام بود

باز آمدم که پخته شود هر چه خام بود

امسال نام خویش بشویم به آب می

کان زهدهای پار من از بهر نام بود

بسیار سالهاست که دل راه می‌رود

وانگه بدان که: منزل اول کدام بود؟

چون آمدم به تفرقه از جمع او، مگر

آن بار خاص باشد و این بار عام بود

بر دل شبی ز روزن جان پرتوی بتافت

گفتم که: صبح باشد و آن نیز شام بود

وقتی سلام او ز صبا می‌شنید گوش

در ورطها سلامت ما زان سلام بود

زین پس مگر به مصلحت خود نظر کنیم

کین چند گاه گردن ما زیر وام بود

دل زین سفر کشید به هر گام زحمتی

من بعد کام باشد، کان جمله گام بود

وقت این دمست اگر ز دم غول می‌رهیم

کان چند ساله راه پراز دیو و هام بود

در افت و خیز برده‌ام این راه را به سر

کان بار بس گران و شتر بس حمام بود

بر آسمان عشق وجود هلال من

صد بار بدر گشت ولی در غمام بود

جوهر نمی‌نمود ز زنگار نام وننگ

شمشیر ما که تا به کنون در نیام بود

اکنون درست گشت: جز احرام عشق او

در بند هر کمر که شد این دل حرام بود

گر دیرتر به خانه رسد زین سفر که کرد

تاوان بر اوحدی نبود، کو غلام بود