گنجور

 
ظهیر فاریابی

سر اکابر آفاق شمس دولت و دین

تویی که قدرت تو کوه را کمر گیرد

سپاه حادثه را خوف تو به زخم سنان

چو بخت دشمنت از خواب بی خبر گیرد

فلک بسان همایی ست پرگشاده مقیم

برانک بیضه ملکت به زیر پر گیرد

ز لفظ بنده به سمع خدایگان برسان

چنانک لفظ تو باشد مگر که درگیرد

که گر تو دست کرم بر سرم نخواهی داشت

سپهر سرزده زودم ز دست بر گیرد