گنجور

 
کلیم

چو قرعه در تن زارم یک استخوان نبود

که پشت و رو زخدنگ جفا نشان نبود

چو چشم فتنه گر خویش نگذرد نفسی

که آن جفا جو در خانه کمان نبود

زفیض دیده پاکم ز آب محرم تر

بگلشنی که درو راه باغبان نبود

نشان گرمروان ره طلب اینست

که گرد نیز بدنبال کاروان نبود

زبخت پست، من آن بلبلم که پروازش

اگر بلند شود تا بآشیان نبود

بهیچ جا سخن از بیوفائیش نگذشت

که خون ز دیده داغ وفا، روان نبود

اگر زخلق نهفتیم راز عشق چه سود

گر آتشست نهان سوختن نهان نبود

سرا تهی چو ز سامان شود ز امن پرست

برای خانه به از فقر پاسبان نبود

بصرفه باده خریدن زیان خویشتن است

که می بکس ندهد نشئه گر گران نبود

کلیم سبحه آنزلف اگر بدست آید

بغیر شکر فلک ورد بر زبان نبود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
وطواط

تویی ، شها ، که نظیر تو در جهان نبود

ز چشم عقل تو را ز فلک نهان نبود

زبان بخت بشارت همی دهد هر روز

که جز تو تا با بد وارث جهان نبود

برون ز خط اشارات تو کواکب را

[...]

غالب دهلوی

چه خیزد از سخنی کز درون جان نبود

بریده باد زبانی که خونچنان نبود

حکیم ساقی و می تند و من ز بدخویی

ز رطل باده به خشم آیم ار گران نبود

نگفته ام ستم از جانب خداست ولی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه