گنجور

 
کلیم

با آن رخ شکفته چون عزم گلستان کرد

در زیر بال بلبل گل روی خودنهان کرد

مانند شیشه می بی گریه پیش ساقی

حرفی نمی توانم از درد دل بیان کرد

آنجا که طبع یابد لذت ز گوشه گیری

صد سال همزبانی با سایه می توان کرد

از کشتن اسیران گیرد کجا ملالش

تیری که بزم عشرت در خانه کمان کرد

عزلت مگو که ما را در پرده خفا داشت

عیش و حضور ما را ز چشم بد نهان کرد

مکتوب اشک شسته دادم بقاصد او

یعنی که انتظارت چشم مرا چنان کرد

سرپنجه رفت از دست از بس گزیدم انگشت

رفت آنکه در غم او خاکی بسر توان کرد

از زیر چرخ بگریز، یادم مزن که نتوان

از آسمان شکایت در زیر آسمان کرد

اشکم کلیم آموخت از جلوه اش روانی

سر و قدش نفس را در سینه ام فغان کرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode