دل فسرده نه دستی ز کار و بار کشید
که در ره تو تواند ز پای خار کشید
بهوش خویش نیامد دل و دمید خطش
دواند ریشه جنونی که تا بهار کشید
بچاره موج حوادث فتاده ام، چکنم
نمی توانم خود را بیک کنار کشید
برای دیده، بیچاره ای دگر می خواست
اگر ز پای کسی روزگار خار کشید
چه صیدها که بدام فریب می آرد
بدست خویش خدنگی که از شکار کشید
کسی که سراناالحق نخواست فاش شود
درید پرده منصور را بدار کشید
لبم بذوق خموشی زهم جدا نشود
نمی توانم خمیازه در خمار کشید
بدور شهر وجود از غبار خاطر من
اگر مجال بود می توان حصار کشید
کلیم گوشه چشمی ز یار می خواهد
که انتقام تواند ز روزگار کشید
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چو شعله آن گل رویم به روی خار کشید
به جای سرمه به چشمم خط غبار کشید
چه سادگی ست که خال لب تو آخر کار
به گرد خویش چو هندو ز خط حصار کشید
به رهروان جهان ترک آشنایی کرد
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.