دل فسرده نه دستی ز کار و بار کشید
که در ره تو تواند ز پای خار کشید
بهوش خویش نیامد دل و دمید خطش
دواند ریشه جنونی که تا بهار کشید
بچاره موج حوادث فتاده ام، چکنم
نمی توانم خود را بیک کنار کشید
برای دیده، بیچاره ای دگر می خواست
اگر ز پای کسی روزگار خار کشید
چه صیدها که بدام فریب می آرد
بدست خویش خدنگی که از شکار کشید
کسی که سراناالحق نخواست فاش شود
درید پرده منصور را بدار کشید
لبم بذوق خموشی زهم جدا نشود
نمی توانم خمیازه در خمار کشید
بدور شهر وجود از غبار خاطر من
اگر مجال بود می توان حصار کشید
کلیم گوشه چشمی ز یار می خواهد
که انتقام تواند ز روزگار کشید