گنجور

 
سلیم تهرانی

چو شعله آن گل رویم به روی خار کشید

به جای سرمه به چشمم خط غبار کشید

چه سادگی ست که خال لب تو آخر کار

به گرد خویش چو هندو ز خط حصار کشید

به رهروان جهان ترک آشنایی کرد

ز بس که خضر به راه من انتظار کشید

صبا ز حرف خزان خوش لطیفه ای انگیخت

که گفت با گل و بر گوش شاخسار کشید

ز شغل عشق، خلاصی ندارم ای منصور

مجال کو که توانم سری به دار کشید

سلیم از خط او شورش من افزون شد

جنون زیاده شود چون به نوبهار کشید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کلیم

دل فسرده نه دستی ز کار و بار کشید

که در ره تو تواند ز پای خار کشید

بهوش خویش نیامد دل و دمید خطش

دواند ریشه جنونی که تا بهار کشید

بچاره موج حوادث فتاده ام، چکنم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه