گنجور

 
کلیم

ناخلف را بکسی فخر ز آبا نرسد

نسب گوهر بی آب بدریا نرسد

رشته طول امل عارف روشندل را

راست چون رشته شمعست بفردا نرسد

بخت چون سدره کام شود عاشق را

اثر گرمی خورشید بحر با نرسد

دو جهان حسرت بالات الف کش دارد

سرو را با تو بیک فاخته دعوا نرسد

آنقدر کارشکن صافدلان را شده جمع

که دگر دشمنی شیشه بخارا نرسد

حالت شمع دلیلست که در کشور عشق

سر بسامان بجز از آتش سودا نرسد

ظاهر و باطنم از بسکه بود دور از هم

رنگ خونم ز ته پوست بسیما نرسد

ما درین غمکده هم طالع زخم آمده ایم

خنده بی گریه خونین بلب ما نرسد

همتم هست رسا بختم اگر کوتاهست

پشت پایم رسد ار دست بدنیا نرسد

کس چه داند که کلیم ابر کدامین وادیست

قاصد سیل گر از جانب صحرا نرسد