گنجور

 
کلیم

دانسته بخت زلف ترا انتخاب کرد

چندانکه شب دراز شد او نیز خواب کرد

ایدل به پشت گرمی اشک اینقدر مسوز

خونابه کی تلافی سوز کباب کرد

سیری نداشت نرگست از خون ما چه شد

بیمار را طبیب مگر منع آب کرد

معشوق اگرچه پرده نشین شد نهان شد

غیرت بروی آب نقاب از حباب کرد

دایم چو شیشه باده بتکلیف خورده ایم

اکنون مرا تغافل ساقی کباب کرد

پیر مغان جزای عمل زود می دهد

تا توبه کرده ام بخمارم عذاب کرد

کلک سخن طراز، رگ خواب بخت بود

زاندام که من گرفتمش آهنگ خواب کرد

دایم کلیم چون مزه از می جدا نباش

ما را چو بخت شور طفیل شراب کرد