گنجور

 
کلیم

خیال زلف تو بازم بدست سودا داد

چو سیل سلسله برپا، سرم بصحرا داد

هرآنچه در حق ما گفت غم بجا آورد

بدیده قطره ای ار گفته بود دریا داد

تمام چیده بتابوت آرزو بستم

درین چمن گل عیشی که گلبن ما داد

هزار رنگ گل حیرتم بدامان است

ببین که گلشن طالع دگر چه گلها داد

علاج طالع بیمار قفل آب و هواست

طبیب تجربه را هم بدین مداوا داد

درون سینه زبس غم نداشت جای نشست

دلم به پهلوی خود ناوک ترا جا داد

کلیم عشق بخود راه آرزو ندهد

گمان مبر که سرابش فریب دریا داد