گنجور

 
کلیم

دل جز کجی ز زلف تو نامهربان ندید

رو چشم بست و روی ترا در میان ندید

هر چند خرمی جهان را سبب منم

مانند ابر هیچکسم شادمان ندید

دامان من که قافله گاه سرشک بود

چیزی بغیر آتش ازین کاروان ندید

آنکس که خودنمای بود مایه دار نیست

هرگز کسی گلی بسر باغبان ندید

با آنکه بی نقاب تر از آفتاب بود

چون صبح از تبسم او کس نشان ندید

کامی بغیر دانه بی آب اختران

صید اسیر در قفس آسمان ندید

می کاهم از شکفتگی خویشتن مدام

شمعم که کس بهار مرا بیخوان ندید

خامند سربسر همه ابنای روزگار

کس میوه رسیده درین بوستان ندید

تا کی کلیم گریه کنی گاه دیدنش

کس ماه را همیشه در آب روان ندید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
بابافغانی

پیش لبت که مرد که هم از تو جان ندید

یک آفریده از تو مسیحا زیان ندید

جاوید کام ران که تویی در ریاض دهر

گلدسته یی که آفت باد خزان ندید

فردا جواب نقد کدام آرزو دهد

[...]

صائب تبریزی

هرگز کسی ز قافله دل نشان ندید

یک آفریده آتش این کاروان ندید

چون سرو، خام آمد و خام از چمن گذشت

نخلی که انقلاب بهار و خزان ندید

قدسی مشهدی

با من، غمت ز مهر، دویی در میان ندید

کس شعله را به خار چنین مهربان ندید

یاد چمن ز خاطر مرغ اسیر رفت

چون دلنشینی قفس از آشیان ندید

تا بود، روزگار به افسردگی گذاشت

[...]

خالد نقشبندی

آرام رفت از دل و آرام جان ندید

جان بر لب آمد و رخ آن مهربان ندید

بر گلشن خزان رسیده رویم ز اشک سرخ

بس جویبار خون شد و سرو و روان ندید

شد دامنم چمن ز گل اشک ای دریغ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه