گنجور

 
کلیم

کسیکه از گل داغ تو گلستان دارد

ازو مرنج چو بلبل اگر فغان دارد

خدنگ خویش بغیری مزن که سینه من

برای تیر تو از داغ صد نشان دارد

پی نظاره گلزار چشم حیرانست

نه رخنه است که دیوار گلستان دارد

تو گرچه فارغی از حال ما و لی صد شکر

که ناوکت خبر از مغز استخوان دارد

چنان زخویش بتنگم که بهر سر مویم

ز بهر قتلم با تیغ او زبان دارد

کلیم سکه داغ ار بنام خویش زند

شه ولایت در دست، جای آن دارد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حکیم نزاری

فراقِ یارِ سفر کرده رویِ آن دارد

که قصدِ جانِ منِ زارِ ناتوان دارد

دلِ سبک سرم از جان ملال خواهد کرد

مگر که بختِ سبک سارِ سرگران دارد

غلامِ هم نفسی ام که یک نفس با من

[...]

امیرخسرو دهلوی

کسی که یار وفادار و مهربان دارد

سعادت ابد و عمر جاودان دارد

مگر که گرد لب لعل آن صنم گشته ست

که باد صبحدم امروز بوی جان دارد

حدیث او همه روز و هلاک او همه شب

[...]

اوحدی

دلی، که میل به دیدار دوستان دارد

فراغتی ز گل و باغ و بوستان دارد

کدام لاله به روی تو ماند؟ ای دلبند

کدام سرو چنین قد دلستان دارد؟

گرت به جان بخرم بوسه‌ای، زیان نکنم

[...]

ابن یمین

امیر و خواجه منعم کسی تواند بود

که پای همت بر فرق فرقدان دارد

ز راه لطف و کرم بر سر وضیع و شریف

دو دست خویش همه ساله زرفشان دارد

نه آنکه از زر و یاقوت او کله سازد

[...]

سیف فرغانی

کسی که عشق نورزد مگو که جان دارد

جزین حدیث نگوید کسی که آن دارد

ز مرگ چون دل صاحب دلان بود آمن

کسی که او بتو زنده است و چون تو جان دارد

زمین ز روی تو چون آفتاب روشن شد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه