گنجور

 
کلیم

زیک قطره سرشکم تن زجا شد

بلی اشک از رخ من کهربا شد

بمن نوبت نداد آنچشم پرحرف

پس از عمریکه راه حرف وا شد

حنای پنجه قاتل نشد حیف

که خونم آب از شرم بها شد

همیشه در طریق حق شناسی

اگر گم گشت راه از رهنما شد

بیکتائی علم گردید زلفش

بزیر بار دلها تا دو تا شد

ندیدم جز غبار خاطر از چرخ

نصیبم کرد ازین نه آسیا شد

بافسر گر رسد رفعت نیابد

سری کز کرسی زانو جدا شد

چو ندهد فرصت بر خوردن از کام

بگیر آن کام کز گردون جدا شد

کلیم از ننگ عریانی برآمد

تنش را جامعه نقش بوریا شد