کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰

کسیکه از گل داغ تو گلستان دارد

ازو مرنج چو بلبل اگر فغان دارد

خدنگ خویش بغیری مزن که سینه من

برای تیر تو از داغ صد نشان دارد

پی نظاره گلزار چشم حیرانست

نه رخنه است که دیوار گلستان دارد

تو گرچه فارغی از حال ما و لی صد شکر

که ناوکت خبر از مغز استخوان دارد

چنان زخویش بتنگم که بهر سر مویم

ز بهر قتلم با تیغ او زبان دارد

کلیم سکه داغ ار بنام خویش زند

شه ولایت در دست، جای آن دارد