گنجور

 
کلیم

چند نومید ز کوی تو دل زار آید

چون تهیدست که از میکده هشیار آید

خار پا در ره ادبار ز دامن روید

سر سودا زده در جیب بدیوار آید

فقر اگر زخم زند مرهمش از عزلت نه

که تهیدست خوردن خون چو ببازار آید

عشق تا قابل زخم ستمم می داند

تیغ از موج نفس بر دل افکار آید

می کند نرگس بیمار تو غمخواری دل

همچو مستی که بپرسیدن بیمار آید

کس ندیدیم که مردود رود از در عشق

آتش آن نیستکه از خار و خسش عار آید

می توان یافت سرشگی که ز دل می خیزد

بی نشان نیست اگر طفل زگلزار آید

شب آدینه بدریوزه میخانه شهر

شیخ پنهان رود و از ره بازار آید

گر متاع سخن امروز کسادست کلیم

تازه کن طرز که در چشم خریدار آید