گنجور

 
کلیم

دل که چندین آه از جان می کشد

نقش آن زلف پریشان می کشد

دیده ام پست و بلند روزگار

دل بآن چاه زنخدان می کشد

شیشه ناموس را خوش جذبه ایست

سنگ را از دست طفلان می کشد

تا تواند بر سر من خاک بیخت

بخت دست از آب حیوان می کشد

مور خط لعل لبت را خوش گرفت

خاتم از دست سلیمان می کشد

تیغ بیداد تو هر جا شد علم

شعله هم سر در گریبان می کشد

اشک رسوا کرد ما را ورنه دل

ناله را از سینه پنهان می کشد

کاش بگذارد گریبان مرا

یار از دستم چو دامان می کشد

مزرع امید دل آبی نخورد

انتظار تیرباران می کشد

در کشاکش تا بکی باشم کلیم

دل بدرد و جان بدرمان می کشد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جمال‌الدین عبدالرزاق

عشق چون دل سوی جانان میکشد

عقل را در زیر فرمان میکشد

شرح نتوان دادن اندر عمرها

آنچه جان از دست جانان میکشد

تا کشید آن خط مشگین گرد ماه

[...]

ظهیر فاریابی

عشق چون دل سوی جانان می کشد

عقل را در زیر فرمان می کشد

شرح نتوان داد اندر عمرها

آنچه جان از جور جانان می کشد

تا کشید از خط مشکین گرد ماه

[...]

امیرخسرو دهلوی

آنچه بتوان، در غمت جان می کشد

تا بدان غایت که بتوان، می کشد

می کشد خط بر مسلمانی لبت

وانگه از خون مسلمان می کشد

دیده تا خط ترا بالای لب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه