کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۴

دل که چندین آه از جان می کشد

نقش آن زلف پریشان می کشد

دیده ام پست و بلند روزگار

دل بآن چاه زنخدان می کشد

شیشه ناموس را خوش جذبه ایست

سنگ را از دست طفلان می کشد

تا تواند بر سر من خاک بیخت

بخت دست از آب حیوان می کشد

مور خط لعل لبت را خوش گرفت

خاتم از دست سلیمان می کشد

تیغ بیداد تو هر جا شد علم

شعله هم سر در گریبان می کشد

اشک رسوا کرد ما را ورنه دل

ناله را از سینه پنهان می کشد

کاش بگذارد گریبان مرا

یار از دستم چو دامان می کشد

مزرع امید دل آبی نخورد

انتظار تیرباران می کشد

در کشاکش تا بکی باشم کلیم

دل بدرد و جان بدرمان می کشد