گنجور

 
کلیم

دود آهم رنگ از خورشید عالمتاب برد

دست مژگان ترم سرپنجه پنجاب برد

خواستم هر جا که زنجیر علایق بگسلم

سستی بختم گرو از رشته بیتاب برد

دربدر نتوان بدنبال خریداران خرید

خوب شد کاسباب ما را یک قلم سیلاب برد

دیده ام سرمایه ای اندوخت از سودای دل

هرقدر کاورد حیرت در عوض خوناب برد

دیده خود را باخت تا دلخواه کار اشک ساخت

آخر از شادابی گوهر صدف را آب برد

راه عشق آسایشی دارد که جان می پرورد

بر سر هر خار پای رهروان را خواب برد

راه خرج ارباب دنیا بسکه بر خود بسته اند

باده نتواند غبار از خاطر احباب برد

عدل و داد عشق را نازم که در اقلیم او

ابر تاوان می دهد گر خانه را سیلاب برد

صحبت دوشین ما را دیده بر هم زد کلیم

آری آری ابر دایم رونق مهتاب برد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode