گنجور

 
کلیم

با آنکه هیچ دربار غیر از خطر ندارد

عاشق چو شیشه می پروای سر ندارد

تا نغمه ای نباشد نتوان ز هوش رفتن

مسکین مسافری کو ساز سفر ندارد

دل را خراب دارم تا بستگی نه بیند

از قفل بی نیازست، گر خانه در ندارد

غرق وصال آگه ز آشوب چشم بد نیست

تا دام بر نیاید ماهی خبر ندارد

دارد فلک ز انجم تخم هزار آفت

اما چو گریه ما تخم شرر ندارد

دل را جز آن پریرو عشرتگهی نباشد

آئینه جز جمالت باغ دگر ندارد

نشو و نمای راحت در آب و خاک ما نیست

در ملک خاکساری سیمرغ پر ندارد

برداشت گر زخاکم دانم بخون نشاند

چون تیغ روزگارم بیهود بر ندارد

بی آفتست دیده تا جوش خون دل هست

آب ار تنک نباشد کشتی خطر ندارد

چون دیده جهنده در خانه ام مسافر

سیرم کلیم منت از راهبر ندارد