آب حیات حسنت گل برگ تر ندارد
طعم دهان تنگت تنگ شکر ندارد
ای دیده، تیز منگر در روی نازک او
کز غایت لطافت تاب نظر ندارد
در هر گذر که باشی، نتوان گذشتن از تو
آری، چو جانی و کس از جان گذر ندارد
سگ را بخون آهو رخصت مده، که مسکین
از رشک چشم مستت خون در جگر ندارد
در عشق تو هلالی از ترک سر بسر شد
دیوانه است و عاشق، پروای سر ندارد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به توصیف عشق و زیبایی معشوق میپردازد. شاعر بیان میکند که آب حیات و طعم شکر به اندازه زیبایی معشوق اهمیت ندارند. او به دیدهاش اشاره میکند که نمیتواند به روی نازک و لطیف معشوق نگاه کند، زیرا لطافت آن بیش از حد است. شاعر همچنین میگوید که در هر جایی که باشد، نمیتواند از عشق معشوق دور شود. همچنین به عواقب عشق و حسد اشاره میکند و میگوید که عشق به معشوق باعث دیوانگی و از خودبیخودی میشود. در نهایت، عشق او را به حالتی سوق میدهد که او از خود هیچ پروایی ندارد.
هوش مصنوعی: زیبایی تو همچون آب حیات است، اما گلهایش دیگر تازگی ندارند. طعم شیرینی که از دهانت میآید، با همهٔ شیرینیها متفاوت و محدود است.
هوش مصنوعی: ای چشم، به چهره نازک او با دقت نگاه نکن، چون به خاطر لطافت زیادش، قدرت تحمل نگاه تو را ندارد.
هوش مصنوعی: هر کجا که باشی، نمیتوان از تو عبور کرد، زیرا تو مانند جان هستی و هیچکس نمیتواند از جان خود بگذرد.
هوش مصنوعی: سگ را بخوان و آهو را رخصت نده، زیرا که این بیچاره از حسرت نگاهی که به مستی تو دارد، قلبش پر از خون شده است.
هوش مصنوعی: عشق تو مانند یک هلال در وجودم پر شده و من به قدری دیوانهام که دیگر برای جان خود اهمیتی قائل نیستم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
هر کاو سر تو دارد پروای سر ندارد
مست تو تا قیامت از خود خبر ندارد
هر عاشقی که جانش بویت شنیده باشد
سر بی نسیم زلفت از خاک برندارد
تر دامن است هر کاو لافی زند ز عشقت
[...]
عیب دلم کند آن کز دل خبر ندارد
یا درد دل نداند یا دل مگر ندارد
پنهان شدی پری را از حسن و ناز نبود
با آفتاب رویت تاب نظر ندارد
در لاله زار عالم یکدل نمیتوان یافت
[...]
با آنکه هیچ دربار غیر از خطر ندارد
عاشق چو شیشه می پروای سر ندارد
تا نغمه ای نباشد نتوان ز هوش رفتن
مسکین مسافری کو ساز سفر ندارد
دل را خراب دارم تا بستگی نه بیند
[...]
گفتم مگر ز رویت زاهد خبر ندارد
گفتا که تاب خورشید هر بی بصر ندارد
گفتم بکوی عشقت پایم بگل فرو شد
گفتا که کوچه عشق راهی بدر ندارد
گفتم سرای دل را ره کو و در کدام است
[...]
دل با غبار هستی ربط آنقدر ندارد
بار نفس دو دم بیش آیینه برندارد
فرصت به دوش عبرت بسته است محمل رنگ
کس زین بهار حیرت برگل نظر ندارد
محو جمال او را دادند همچو یاقوت
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.