گنجور

 
کلیم

گر فلک هر چه بما کرده عطا می گیرد

گوشه فقر و فنا را که ز ما می گیرد

زان سعادت که بود لازم ویرانه فقر

خویش را جغد برابر بهما می گیرد

جذبه حرص بطبعی که برد پنجه فرو

از گدا کاسه و از کور عصا می گیرد

طرفه رسمی است که باشد ز همه واپس تر

هر که در کوی تو پیش از همه جا می گیرد

گل ببازار چمن خرده خود را همه روز

بصبا می دهد و بوی ترا می گیرد

چون سوی غنچه بیاد دهنت می نگرم

نمک لعل لبت چشم مرا می گیرد

در غم آباد جهان طبع شرارم هوس است

که دلش زود ازین آب و هوا می گیرد

طره در غارت جان هر مژه در دزدی دل

زین میان عاشق بیچاره کرا می گیرد

بسکه آمیخته خاکستر دل با نفسم

از دم گرم من آئینه جلا می گیرد

تیغ نازش بستم جان نستاند ز کلیم

زخم او جان زپیش روی نما می گیرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode