گنجور

 
اهلی شیرازی

عیب دلم کند آن کز دل خبر ندارد

یا درد دل نداند یا دل مگر ندارد

پنهان شدی پری را از حسن و ناز نبود

با آفتاب رویت تاب نظر ندارد

در لاله زار عالم یکدل نمیتوان یافت

کز داغ آرزویت خون در جگر ندارد

خون ریزی دو چشمت ما را چه باک باشد

طوفان اگر بر آید عاشق حذر ندارد

از ما بسنگ طعنه ناصح چه فیض یابی

بگذار سنگ و بگذر کاین نخل بر ندارد

ای همنشین خبر کن کز جذبه محبت

لیلی شدست مجنون مجنون خبر ندارد

از آفتاب وصلش هر ذره گشت ماهی

اهلی چه شد که ما را از خاک بر ندارد

 
 
 
همام تبریزی

هر کاو سر تو دارد پروای سر ندارد

مست تو تا قیامت از خود خبر ندارد

هر عاشقی که جانش بویت شنیده باشد

سر بی نسیم زلفت از خاک برندارد

تر دامن است هر کاو لافی زند ز عشقت

[...]

اهلی شیرازی

عاشق چو مرغ بسمل پروای سر ندارد

در خون خویش رقصد وز سر خبر ندارد

بنگر بدان غزالی کز ما رمد بشوخی

نبود کسی که از وی خون در جگر ندارد

ناصح مرا بکشتی از دردسر چه حاصل

[...]

هلالی جغتایی

آب حیات حسنت گل برگ تر ندارد

طعم دهان تنگت تنگ شکر ندارد

ای دیده، تیز منگر در روی نازک او

کز غایت لطافت تاب نظر ندارد

در هر گذر که باشی، نتوان گذشتن از تو

[...]

کلیم

با آنکه هیچ دربار غیر از خطر ندارد

عاشق چو شیشه می پروای سر ندارد

تا نغمه ای نباشد نتوان ز هوش رفتن

مسکین مسافری کو ساز سفر ندارد

دل را خراب دارم تا بستگی نه بیند

[...]

فیض کاشانی

گفتم مگر ز رویت زاهد خبر ندارد

گفتا که تاب خورشید هر بی بصر ندارد

گفتم بکوی عشقت پایم بگل فرو شد

گفتا که کوچه عشق راهی بدر ندارد

گفتم سرای دل را ره کو و در کدام است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه