گنجور

 
اهلی شیرازی

عیب دلم کند آن کز دل خبر ندارد

یا درد دل نداند یا دل مگر ندارد

پنهان شدی پری را از حسن و ناز نبود

با آفتاب رویت تاب نظر ندارد

در لاله زار عالم یکدل نمیتوان یافت

کز داغ آرزویت خون در جگر ندارد

خون ریزی دو چشمت ما را چه باک باشد

طوفان اگر بر آید عاشق حذر ندارد

از ما بسنگ طعنه ناصح چه فیض یابی

بگذار سنگ و بگذر کاین نخل بر ندارد

ای همنشین خبر کن کز جذبه محبت

لیلی شدست مجنون مجنون خبر ندارد

از آفتاب وصلش هر ذره گشت ماهی

اهلی چه شد که ما را از خاک بر ندارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode