عیب دلم کند آن کز دل خبر ندارد
یا درد دل نداند یا دل مگر ندارد
پنهان شدی پری را از حسن و ناز نبود
با آفتاب رویت تاب نظر ندارد
در لاله زار عالم یکدل نمیتوان یافت
کز داغ آرزویت خون در جگر ندارد
خون ریزی دو چشمت ما را چه باک باشد
طوفان اگر بر آید عاشق حذر ندارد
از ما بسنگ طعنه ناصح چه فیض یابی
بگذار سنگ و بگذر کاین نخل بر ندارد
ای همنشین خبر کن کز جذبه محبت
لیلی شدست مجنون مجنون خبر ندارد
از آفتاب وصلش هر ذره گشت ماهی
اهلی چه شد که ما را از خاک بر ندارد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به عواطف و احساسات عمیق عاشقانه اشاره میکند. او از درد و رنج دل خود میگوید و اینکه دلش از احوالاتش بیخبر است. شاعر به زیبایی و جذابیت محبوبش اشاره میکند که فراتر از درک اوست و نمیتواند آن را ببینید. همچنین، او بیان میکند که در دنیا کسی را نمیتواند پیدا کند که مانند او عاشق باشد و داغ آرزوهایش را احساس کند. با وجود تمام رنجها، عاشقان از عشق و تمایلات خود دست نمیکشند. در نهایت، شاعر از وضعیت خود و دیگر عاشقان ابراز میکند که تحت تأثیر عشق و محبت دچار حالتی هستند که خود را کاملاً فراموش کردهاند.
هوش مصنوعی: دل من عیبهایی دارد که کسی از دل من خبر ندارد، یا آنکه از دردهای من آگاه نیست، یا اصلاً دل ندارد تا بفهمد چه میگذرد.
هوش مصنوعی: تو به قدری زیبا و دلربا هستی که حتی نور آفتاب هم نمیتواند به تو چشم بدوزد و در برابر جمال و ناز تو کنار میرود.
هوش مصنوعی: در دنیای پر از زیبایی و عشق، نمیتوان فردی پیدا کرد که به خاطر آرزوی تو در دلش اندوه نداشته باشد و به خاطر آن داغی احساس نکند.
هوش مصنوعی: نگران دیدن اشکهای تو نیستیم، چون عشق ما به قدری عمیق است که حتی اگر طوفانی هم به وجود بیاید، از آن ترسی نداریم.
هوش مصنوعی: نمیدانم چه فایدهای از انتقادهای دیگران به من میرسد، بهتر است به این مسائل توجه نکنم و به راه خود ادامه دهم، چون درختی که من هستم نمیتواند بارش را بر زمین بیندازد.
هوش مصنوعی: ای دوست، بگو که عاشقانههای لیلی چنان مجنون را دیوانه کرده که او از حال خود بیخبر است.
هوش مصنوعی: از نور پیوندش، هر ذرهای به شکل ماهی آرام در آمد، اما چرا ما را از زمین برنمیدارد؟
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
هر کاو سر تو دارد پروای سر ندارد
مست تو تا قیامت از خود خبر ندارد
هر عاشقی که جانش بویت شنیده باشد
سر بی نسیم زلفت از خاک برندارد
تر دامن است هر کاو لافی زند ز عشقت
[...]
عاشق چو مرغ بسمل پروای سر ندارد
در خون خویش رقصد وز سر خبر ندارد
بنگر بدان غزالی کز ما رمد بشوخی
نبود کسی که از وی خون در جگر ندارد
ناصح مرا بکشتی از دردسر چه حاصل
[...]
آب حیات حسنت گل برگ تر ندارد
طعم دهان تنگت تنگ شکر ندارد
ای دیده، تیز منگر در روی نازک او
کز غایت لطافت تاب نظر ندارد
در هر گذر که باشی، نتوان گذشتن از تو
[...]
با آنکه هیچ دربار غیر از خطر ندارد
عاشق چو شیشه می پروای سر ندارد
تا نغمه ای نباشد نتوان ز هوش رفتن
مسکین مسافری کو ساز سفر ندارد
دل را خراب دارم تا بستگی نه بیند
[...]
گفتم مگر ز رویت زاهد خبر ندارد
گفتا که تاب خورشید هر بی بصر ندارد
گفتم بکوی عشقت پایم بگل فرو شد
گفتا که کوچه عشق راهی بدر ندارد
گفتم سرای دل را ره کو و در کدام است
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.