گنجور

 
کلیم

دل نه ازوست نه زما، یار چو بی نقاب شد

رفت ز دست کس برون آینه ایکه آب شد

گر زغمت شکست دل، راز تو فاش کی شود

گنج نهفته تر شود، خانه اگر خراب شد

بند سکوت هیچگه از لب بیهنر مجوی

قابل مهر کی شود شیشه که بیشراب شد

لایق حسن بیزوالی آینه ای نداشت او

شکر که شمع هستیم زآتش عشق آب شد

مست رسید با رخی چون گل تر زتاب می

چشم از آب و رنگ او چشمه آفتاب شد

تاب نگه نداشتم، پای کشیدم از درش

توبه بود سزای او، هر که تنگ شراب شد

در چمن جمالت ای گلبن باغ رنگ و بو

شبنم گوشواره را آب گهر گلاب شد

ابر بهار عهد ما فیض نکرده عام را

ریزش قطره های او نقطه انتخاب شد

چون گل شمع بی نقاب آمده حسن او کلیم

از طرف تو دیده را گریه چرا حجاب شد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فلکی شروانی

آنکه ز شرم لطف او، آتش ناب آب شد

گمشده نعل مرکبش، افسر آفتاب شد

داد بداد خلق را، خورد فراغ و خواب شد

دشمن او ز رشگ این دشمن خورد و خواب شد

هست تصرف قضا، منصرف از جناب او

[...]

امیرخسرو دهلوی

چند ز دور بینمت، وه که دلم کباب شد

چند ز غصه خون خورم، وای که خونم آب شد

شورش بخت هست خود، خنده نمی زنی دگر

چند هنوزت این نمک، چون جگرم کباب شد

دی که کله نهاده کژ، مست و خراب می شدی

[...]

نسیمی

ای که رخت به روشنی غیرت آفتاب شد

خفته ز شرم مردمی چشم خوشت به خواب شد

نافه به بوی زلف تو، آمد و گشت خاک ره

گل ز هوای عارضت رفت و در آتش آب شد

سرو چو دید قامتت، رفت به خویشتن فرو

[...]

جامی

دی چو به بوستان تو را جا به کنار آب شد

آب ز عکس روی تو چشمه آفتاب شد

جست به باغ بی رخت لمعه برق آه من

شاخ درخت شعله زد مرغ چمن کباب شد

خواستم از خدا که دل مایل مهر گرددت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه