گنجور

 
کلیم

دل نه ازوست نه زما، یار چو بی نقاب شد

رفت ز دست کس برون آینه ایکه آب شد

گر زغمت شکست دل، راز تو فاش کی شود

گنج نهفته تر شود، خانه اگر خراب شد

بند سکوت هیچگه از لب بیهنر مجوی

قابل مهر کی شود شیشه که بیشراب شد

لایق حسن بیزوالی آینه ای نداشت او

شکر که شمع هستیم زآتش عشق آب شد

مست رسید با رخی چون گل تر زتاب می

چشم از آب و رنگ او چشمه آفتاب شد

تاب نگه نداشتم، پای کشیدم از درش

توبه بود سزای او، هر که تنگ شراب شد

در چمن جمالت ای گلبن باغ رنگ و بو

شبنم گوشواره را آب گهر گلاب شد

ابر بهار عهد ما فیض نکرده عام را

ریزش قطره های او نقطه انتخاب شد

چون گل شمع بی نقاب آمده حسن او کلیم

از طرف تو دیده را گریه چرا حجاب شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode