گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چند ز دور بینمت، وه که دلم کباب شد

چند ز غصه خون خورم، وای که خونم آب شد

شورش بخت هست خود، خنده نمی زنی دگر

چند هنوزت این نمک، چون جگرم کباب شد

دی که کله نهاده کژ، مست و خراب می شدی

در نظر که آمدی، خانه من خراب شد

سوخته بود دل ز تو حسن رخ تو شد فزون

سوخته تر شود کنون، چون مهت آفتاب شد

رخت وجود من همه غارت فتنه گشت تا

هندوی طره توام رهزن خورد و خواب شد

گر غم خویش گویمت، خشم کنی، چه حیله، چون؟

قصه من ز روز بد در خور این جواب شد

خسرو خسته درد خود گفت شبی به مجلسی

دیده روشنان همه غرقه به خون ناب شد