گنجور

 
فلکی شروانی

آنکه ز شرم لطف او، آتش ناب آب شد

گمشده نعل مرکبش، افسر آفتاب شد

داد بداد خلق را، خورد فراغ و خواب شد

دشمن او ز رشگ این دشمن خورد و خواب شد

هست تصرف قضا، منصرف از جناب او

رسته شد از قضای بد، هر که در آن جناب شد

خصم گه سئوال او، داد جواب همسران

خانه خوان دولتش، در سر آن جواب شد

هست به نزد بندگان، خط و خطاب او روان

نامور آنکس است کو، لایق آن خطاب شد

هر که غبار لشگرش، دید به گاه تاختن

کرد یقین که در جهان، خاک محیط آب شد

باز نمود دولتش راه صواب خلق را

هر که بگشت از آن نسق، بر ره ناصواب شد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیرخسرو دهلوی

چند ز دور بینمت، وه که دلم کباب شد

چند ز غصه خون خورم، وای که خونم آب شد

شورش بخت هست خود، خنده نمی زنی دگر

چند هنوزت این نمک، چون جگرم کباب شد

دی که کله نهاده کژ، مست و خراب می شدی

[...]

نسیمی

ای که رخت به روشنی غیرت آفتاب شد

خفته ز شرم مردمی چشم خوشت به خواب شد

نافه به بوی زلف تو، آمد و گشت خاک ره

گل ز هوای عارضت رفت و در آتش آب شد

سرو چو دید قامتت، رفت به خویشتن فرو

[...]

جامی

دی چو به بوستان تو را جا به کنار آب شد

آب ز عکس روی تو چشمه آفتاب شد

جست به باغ بی رخت لمعه برق آه من

شاخ درخت شعله زد مرغ چمن کباب شد

خواستم از خدا که دل مایل مهر گرددت

[...]

کلیم

دل نه ازوست نه زما، یار چو بی نقاب شد

رفت ز دست کس برون آینه ایکه آب شد

گر زغمت شکست دل، راز تو فاش کی شود

گنج نهفته تر شود، خانه اگر خراب شد

بند سکوت هیچگه از لب بیهنر مجوی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه