گنجور

 
فلکی شروانی

آنکه ز شرم لطف او، آتش ناب آب شد

گمشده نعل مرکبش، افسر آفتاب شد

داد بداد خلق را، خورد فراغ و خواب شد

دشمن او ز رشگ این دشمن خورد و خواب شد

هست تصرف قضا، منصرف از جناب او

رسته شد از قضای بد، هر که در آن جناب شد

خصم گه سئوال او، داد جواب همسران

خانه خوان دولتش، در سر آن جواب شد

هست به نزد بندگان، خط و خطاب او روان

نامور آنکس است کو، لایق آن خطاب شد

هر که غبار لشگرش، دید به گاه تاختن

کرد یقین که در جهان، خاک محیط آب شد

باز نمود دولتش راه صواب خلق را

هر که بگشت از آن نسق، بر ره ناصواب شد