گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

و هُوَ قدوة العلما و زبدة الفضلا، کهف الحاج حاجی اکبر الملقب به نواب. آن جناب برادر زادهٔ جناب مرحوم آقا بزرگ مدرس و خلف الصدق مرحوم آقاعلی است که در تلوحال آگه برادر کهتر جناب نواب مختصری از حالات ایشان ذکر شد. الحق دودمانی عظیم الشّأن و خاندانی فضیلت بنیانند. پیوسته اوقات حضرت ایشان مرجع و ملجأ اکابر و اشراف و وجود مسعودشان مجمع محامد اوصاف. جناب نواب در فنون کمالات و اقسام حالات مسلم ابنای دهر و افضل الفضلای شهر. در نزد سرکار فرمانفرمای فارس نهایت عزت و محرمیت دارند. همواره طالبان علم در خدمت او مفتخر و از استفاده کمالات بهره‌ورند. همانا سالهاست که فاضلی بدین جامعیت ظهور نکرده و گردون چنین نفس شریفی را پیدا نیاورده، چنانکه خود گفته:

بسمل امروز منم در همه آفاق و نشاط

اصفهان فخر به او دارد و شیراز به من

نظماً و نثراً، عربیاً و فارسیّاً خامه‌اش گوهر نگار و صدق این معنی از نظم و نثرش آشکار است. با وجود جاه و جلال و فضل و کمال به کسر نفس و سلامت طبع و نیکی ذات و محامد صفات بی بدل و به فضایل انسانی ضرب المثل است. آن جناب را تألیفات است مانند نورالهدایة در اثبات نبوت و شرح سی فصل خواجه نصیر و حاشیه بر مدارک و حاشیه بر تفسیر قاضی بیضاوی و نیز تذکرهٔ موسوم به دلگشا در وصف الحال شیراز و اهل کمال. از معاصرین می‌نگارد که کمال بلاغت و فصاحت دارد. دیوانی نیز مشتمل به اقسام اشعار دارند. تیمنّاً از آن جناب نوشته می‌شود:

مِنْغزلیّاته

یا نیست شادی در جهان یا خود نصیب مانشد

هرگز ندیدم شادمان این خاطر افسرده را

در مسجد ودرمیکده جز اونبینم دیگری

با صد هزاران پرده‌ها بگرفته از رخ پرده را

داستان عشق یک افسانه نبود بیش لیک

هر کسی طور دگر می‌گوید این افسانه را

از مکافات عمل غافل مشو کاخر بسوخت

پای تا سر شمع کاو خود سوخت پر پروانه را

چون رخ یار جلوه گر در حرم است و بتکده

بیهده چند بسپری بادیهٔ حجاز را

ماییم طالبان ره کوی می فروش

یا رب رسان کسی که شودپیر راه ما

بویی ز زلف او دل دیوانه‌ام شنود

در سینه بعد ازین نتوانش نگاه داشت

طرفه حالی است که آن شوخ پری رو به کسی

روی ننموده و عالم همه دیوانهٔ اوست

هرکه بینم به رهی در پی او می‌افتم

زانکه دانم همه را راه به کاشانهٔ اوست

من به فکر تو و سرگرم نصیحت ناصح

به گمانش که مرا گوش به افسانهٔ اوست

هر میی راست خماری بجز از بادهٔ عشق

سرخوش آن مست که این باده به پیمانهٔ اوست

سر تا به پای شمع به بزم تو سوختند

نام منش مگر به غلط بر زبان گذشت

ترسم که نگذری ز من ای پیر می فروش

با آنکه توبه از می‌ام اندر گمان گذشت

بی نیازند چرا از دوجهان دُرد کشان

لای پیمانهٔ میخانه گر اکسیر نبود

نی شعلهٔ برقی و نه باران سحابی

در بادیهٔ عشق چه بی قدر گیاییم

منت نه به ما از کس و نی بر کسی از ما

نی ره سپر مقصد و نی راهنماییم

یکی کرد در خاک گنجی نهان

بدو گفت کار آگهی کای فلان

به صد سعی‌اش از خاک کردند دور

تو بازش به خاک اندر آری به زور

اگر هوشمندی و دانشوری

نباید که بگذاری و بگذری

جهان بهر ما گرچه آراستند

ز ما و تو چیز دگر خواستند

رباعی

بسمل همه عمرم به تمنا بگذشت

در بوک و مگر امشب و فردا بگذشت

چون حاصل دنیا نبود غیر از غم

خرم دل آن کس که ز دنیا بگذشت