گنجور

 
کلیم

نه مرا خاطر غمگین نه دل شاد رسد

بمن آخر چه ازین عالم ایجاد رسد

ای جرس تا بکی از ناله گلو پاره کنی

کس درین بادیه دیدیکه بفریاد رسد

ایخوش آن صید که کس گر نرسد بر سر او

از پر تیر تواند که بصیاد رسد

تیشه با سخت دلی می نهد انگشت بگوش

نتواند که بدرد دل فرهاد رسد

بسکه از درددلم راه جهان مسدودست

شورش دجله نیارد که ببغداد رسد

لذت کشته شدن شمع اگر دریابد

پر ز پروانه بگیرد بره باد رسد

شانه از زلف تو خوش کامروا شد، ستم است

که دگر آب درین باغ بشمشاد رسد

بعد مردن نشود نقد سخن از دگری

کاین نه مالیست که میراث باولاد رسد

حیف باشد ره میخانه نمودن بکلیم

مپسندید که این ننگ بارشاد رسد