گنجور

 
فضولی

چه عجب گر به دل از تیغ تو بیداد رسد

شیشه را حال چه باشد که به فولاد رسد

هر دم از هجر تو بر چرخ رسانم فریاد

به امیدی که مگر چرخ به فریاد رسد

مکن از آه من اکراه که شمع رخ تو

نه چراغی‌ست که او را ضرر از باد رسد

اثر بخت بد و نیک نگر کز شیرین

کام خسرو برد آزار به فرهاد رسد

تا رسیدست ز مژگان تو تیری بر من

دارم آن ذوق که از صید به صیاد رسد

ز تو ای شمعِ منّور ، نه چنان شد بغداد؟

که کند یاد وطن هر که به بغداد رسد

غم غیر تو برون کرد فضولی از دل

که غمی گر رسد از تو به دل شاد رسد