گنجور

 
کلیم

هیچ دلسوزی نداند چارهٔ کار مرا

شمع بگریزد اگر بیند شب تار مرا

دست هر کس را به‌سان سبحه بوسیدم ولی

هیچکس نگشود آخر عقدهٔ کار مرا

همچو نقش پا ندارد بام و در ویرانه‌ام

روزگار از بس که کوته ساخت دیوار مرا

مانده در قید لباسم زانکه گاهی مِی فروش

می‌ستاند در گرو این کهنه دستار مرا

خوردنی زخم است و آشامیدنی خون جگر

چون کنم این سازگار افتاده بیمار مرا

گر سیه‌روزم ولی چون سرمه خواهانم بسی است

روشنی از من بود چشم خریدار مرا

نزد رندان قول و فعل من سند باشد کلیم

سهل باشد زاهد ار بد گفت اطوار مرا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

کس فرستاد به سر اندر عیار مرا

که: مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا

وین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت

برهاناد ازو ایزد جبار مرا

امیر معزی

ماهرویا ز غم عشق نگه دار مرا

مگذر از بیعت دیرینه و مگذار مرا

به محالی و خطائی ‌که تو را هست خیال

خط مکش بر من و بیهوده میازار مرا

چند گویی که به یک‌بار زبون‌گیر شدی

[...]

خاقانی

جام می تا خط بغداد ده ای یار مرا

باز هم در خط بغداد فکن بار مرا

باجگه دیدم و طیار ز آراستگی

عیش چون باج شد و کار چو طیار مرا

رخت کاول ز در مصطبه برداشتیم

[...]

اوحدی

به خرابات گرو شد سر و دستار مرا

طلبم کن ز خرابات و به دست آر مرا

بفغانند مغان از من و از زاری من

شاید از پیر مغان هم ندهد بار مرا

ساخت اندر دل ما یار خراباتی جای

[...]

خواجوی کرمانی

مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا

چون شدم صید تو برگیر و نگهدار مرا

اگرم زار کشی میکش و بیزار مشو

زاریم بین و ازین بیش میازار مرا

چون در افتاده ام از پای و ندارم سر خویش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه