گنجور

 
کلیم

هیچ دلسوزی نداند چارهٔ کار مرا

شمع بگریزد اگر بیند شب تار مرا

دست هر کس را به‌سان سبحه بوسیدم ولی

هیچکس نگشود آخر عقدهٔ کار مرا

همچو نقش پا ندارد بام و در ویرانه‌ام

روزگار از بس که کوته ساخت دیوار مرا

مانده در قید لباسم زانکه گاهی مِی فروش

می‌ستاند در گرو این کهنه دستار مرا

خوردنی زخم است و آشامیدنی خون جگر

چون کنم این سازگار افتاده بیمار مرا

گر سیه‌روزم ولی چون سرمه خواهانم بسی است

روشنی از من بود چشم خریدار مرا

نزد رندان قول و فعل من سند باشد کلیم

سهل باشد زاهد ار بد گفت اطوار مرا