کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳

دل دامن مجاورت چشم تر گرفت

با طفل اشک صحبت دیوانه درگرفت

نقشم ز یمن فقر به افتادگی نشست

نتوان بسان سایه‌ام از خاک برگرفت

بی طالع از زلال خضر خون خورد که شمع

جان کاستن وظیفه ز فیض سحر گرفت

در باغ دهر جز برِ پژمردگی نداد

گوئی نهال بخت من آب از شرر گرفت

آبی ز آبله به رخ پای خفته زن

باید ز پیش رفته رفیقان خبر گرفت

زنگ از دلت به صیقل سامان نمی‌رود

خواهی اگر ز آینه خود را زبر گرفت

از دل حدیث آرزویت چون به نامه رفت

از اشتیاق مور رقم بال و پر گرفت

صحبت میان صافدلان هم به سر نرفت

در روزگار ما دل آب از گهر گرفت

چون کشور وجود عدم گرچه تنگ نیست

آسوده‌تر کسی است که جا بیشتر گرفت

صندل به خامه مال ز خوناب دل کلیم

کز حرف اشتیاق مَنَش دردسر گرفت