گنجور

 
کلیم

در کلبه ما تا بکمر موج شرابست

تا ساغر تبخاله ما پر می نابست

چشمت لب ما غمزدگان را ز فغان بست

خاموش نشینیم که بیمار بخوابست

بیتابی پروانه بر او چه نماید

آن شعله که خورشید ازو در تب و تابست

در گریه ندانم که چرا می روم از خود

بیهوشیم از چیست چو در ساغرم آبست

یک گل بهواداری گلشن بکفم نیست

از تربیت باغ چه در دست سحابست

ویرانه من پرتو خورشید ندیدست

هرچند که این خانه زبنیاد خرابست

در سربسر ملک وی از گریه خلل نیست

تا ساقی ما پادشه عالم آبست

امید درین ره بدل سوخته دارم

پرواز من از بال و پر مرغ کبابست

می رنجم ازو، رنجش دیوانه ز طفلان

پروای که دارد گله ام در چه حسابست

آن شعله که در جان کلیم آتش کین زد

بر بوالهوسان هر شررش قطره آبست