گنجور

 
کلیم

هیچگه جوش سرشک از مژه ما کم نیست

اینقدر آب سزاوار گل آدم نیست

ما بنظاره پریشان و خرابیم از آن

شانه از صحبت زلف تو چرا در هم نیست

جرم مستان همه بر گردن خود می گیرد

دختر رز که جوانمرد چو او آدم نیست

همه از حسرت لعل لب او در تابند

سنگ بر سینه زنان کیستکه چون خاتم نیست

نام او در همه دوری بزبانها بودست

روشناس است زمی، شهرت جام از جم نیست

بیرخت تنگدلی بسکه جهانرا بگرفت

در چمن عرصه گنجایش یک شبنم نیست

بسکه دلهای عزیزان ز نفاق از هم گشت

هر کجا بزم شود روی دو کس با هم نیست

چشم داغ تو بسی شور فتادست کلیم

چون نباشد که بغیر از نمکش مرهم نیست