گنجور

 
کلیم

توبه کردم مستی از چشم بتان افتاده است

تاک را هم از خزان آتش بجان افتاده است

دست تاکش بشکند گر بر در عیشست قفل

کز چنین سر پنجه پهلوان افتاده است

شیشه کی باشد که در پیشت دلی خالی کند

شکوه ها دارد چو ساقی سر گران افتاده است

بوی خون آید از آن راهی که ما سر کرده ایم

نقش پا هر گام چون برگ خزان افتاده است

در زبانها گفتگو گم کرده راه از تیرگی

هر کجا حرفی ز بختم در میان افتاده است

فصل گل رفت و سر از زانوی گلبن برنداشت

غنچه پنداری بفکر آندهان افتاده است

کاهش غیرت ز مو باریکتر دارد مرا

بر زبانها تا حدیث آنمیان افتاده است

حاصل دنیا بچشمم چون درآید، جا کجاست

اشک اینجا کاروان در کاروان افتاده است

شد کلیم آوازه اش از صبح عالمگیرتر

تا چو شمع صبحگاهی از زبان افتاده است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode