گنجور

 
کلیم

توبه کردم مستی از چشم بتان افتاده است

تاک را هم از خزان آتش بجان افتاده است

دست تاکش بشکند گر بر در عیشست قفل

کز چنین سر پنجه پهلوان افتاده است

شیشه کی باشد که در پیشت دلی خالی کند

شکوه ها دارد چو ساقی سر گران افتاده است

بوی خون آید از آن راهی که ما سر کرده ایم

نقش پا هر گام چون برگ خزان افتاده است

در زبانها گفتگو گم کرده راه از تیرگی

هر کجا حرفی ز بختم در میان افتاده است

فصل گل رفت و سر از زانوی گلبن برنداشت

غنچه پنداری بفکر آندهان افتاده است

کاهش غیرت ز مو باریکتر دارد مرا

بر زبانها تا حدیث آنمیان افتاده است

حاصل دنیا بچشمم چون درآید، جا کجاست

اشک اینجا کاروان در کاروان افتاده است

شد کلیم آوازه اش از صبح عالمگیرتر

تا چو شمع صبحگاهی از زبان افتاده است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جویای تبریزی

دل به غیر از باده زار و ناتوان افتاده است

چارهٔ کارش همین آتش به جان افتاده است

تا دلم در فکر رخسار بتان افتاده است

همچو مینای می‌اش آتش به جان افتاده است

هر کرا نبود به رنگ ماه از دریوزه عار

[...]

طبیب اصفهانی

تا به من از ناز ساقی سرگران افتاده است

همچو شمع محفلم آتش به جان افتاده است

خواهش دنیا دگر در دل نمی‌گنجد مرا

داغ آنجا کاروان در کاروان افتاده است

دل جدا از حلقه زلفش نمی‌گیرد قرار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه